بردیابردیا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

دردونه های مامان

سلام پسرم مامان عاشقته

نفسم بردیا

آخه مامان هر چقدر از گل پسرش تعریف کنه بازم کم گفته الهی مامان فدای اون مهربونیهات و شیرین کاریهات بشه اگه بدونی تو این روزها چه لذتی به مامان میدی با کارها و رفتارت هر لحظه به خاطر بودن و داشتنت خدارو شکر میکنم اگه بدونی وقتهایی که مامان حواسش نیست تو میای دستت و حلقه میکنی دور گردن مامان و من و غرق بوس و محبتت میکنی چه لذتی بهم میدی یا اینکه همیشه حواست به این هست که عکس العمل مامان در مقابل کارهات چطوریه که اگر حس کنی مامان ناراحته یا دست از اون کار میکشی یا اینکه با بغل کردن و بوسیدنم بهم میگی که اشتباه کردی یا هر لحظه ازت بخوام بیای تو بغلم امکان نداره خودت و با اشتیاق پرت نکنی تو بغلم وای مامان جان میخ...
28 آذر 1391

واکسن هجده ماهگی

آره مامان جان بالاخره از این واکسن های ماهیانه راحت شدی و رفت تا وقت مدرسه رفتنت که واکسن بزنی اما بمیرم که اینقدر پاهات درد میکرد و مامان نمیتونست کاری بکنه روز بیست و هفتم (چون بیست و ششم جمعه بود ) رفتیم بهداشت برای واکسن که ایندفعه آقا بردیا اصلا" بغل مامان یا بابا بهمن نموند چون از وقتی که راه افتادی اولین بار بود که اونجا میرفتی و همه جا دور زدی و سرک کشیدی به هر حال توی هجده ماهگی وزنت 12/300 بود قدتم که 88 سانت بود که گفتن گل پسرتون قد و وزنش عالیه اما وقتی رفتیم برای واکسن زدن انگار واکسن قبلی یادت بود شروع کردی به گریه کردن و اصلا" دوست نداشتی تو اون اتاق باشی مامان به کمک بابا بهمن به زور نگهت داش...
12 آذر 1391
1